ذره اى بود و به پا خاسته بود
در دلش یک حرمی ساخته بود
آنکه در وادی خود باختگی
دل و دین را به همه باخته بود
<
قطار ما ز هر كرانه گذشت
ز هر مكان پر ترانه گذشت
به پاىِ بهانه ز هر دشتى
ز هر زخم پر زبانه گذشت
&nb
ادامه شعر
تاریخ:
از امروز
پيش از وضو
بياييد
در يه قطره باران
شنا كنيم
صفاى نگاه را
عين ماه كنيم
مغربى
زخم بر جانم ميزنى
ديده ها بگشا
بد سگاليها مكن
باورم را
بچه هايم
خانه ام را
بيائيد راه را
كوتاه تر كنيم
به عالم بالا
اگر نشد
به خورشيد و ماه!
در همين وادى سفلى سفر كنيم
روز آخر وقت رفتن که شد
استاد فرزانه ما
غروب را معنا کرد!
ما هم
سوختن شمع را!
&